یک هفته ای هست که قصد دارم چیزهائی بنویسم اما نمی دونم چرا هر بار به صفحه یادداشت جدید اومدم دلم و دستم لرزید و اشک گرم گوشه چشمام را سوزوند.همیشه زمستونو دوست داشتم اونم اسفندشو. اسفند که می شد انگاری شور و شوق زندگی به دلم می ریخت انگار روزشمار و دقیقه شمار لحظه هام جون می گرفت دل تو دلم نبود هفته آخر سال بشه و شب چهارشنبه سوری تو حیاط خونه پدری همه دور هم جمع بشیم .اهل خانواده با سر و همسراشون و با بچه های ریز و درشتشون.پدرم هم ذوق و شوقش کم از من نبود از یک هفته قبل شروع به جمع کردن صندوق میوه های شکسته و چوبهای به درد نخور میکرد و به مادرم آش رشته شب چهارشنبه سوری را یادآوری میکرد.از بعد از ناهار هم می رفت تو حیاط و دست به کار آماده کردن چوبها و صندوق شکسته های چوبی می شد تا دم غروب بشه و بچه ها یکی یکی از راه برسن .از پشت شیشه کارهای پدر را مو به مو نظارگر بودم گاهی اوقات میرفتم پیشش و میخواستم اجازه بده کمکش کنم اما میگفت چوب این صندوقها دستت و خراب میکنه غروب میشد و آقا داداشها و آبجی خانمها با ایل و طایفه اشون از راه می رسیدن.خونه شلوغ و پر سر و صدا میشد.پدرم مهلت نمی داد از راه برسن بلافاصله آتیشو روشن میکرد و میگفت یالا تا از رو آتیش نپرین اجازه خوردن آش مادرتونو ندارین .اونوقت بود که همه از ریز و درشت قاطی هم می شدیم و با خنده و سر وصدا نه یکبار و نه دوبار چندین بار از رو آتیش می پریدیم .بزرگترها زودتر کنار می کشیدن اما جوون ترها و بچه ها تا آتیشها جون داشتن از روش می پریدن.عجب حال و هوائی داشت و عجب صفائی!! حیف حیف که عزیز ترین شخص زندگیم ،دلگرمی روزهای سرد زندگیم خیلی زود از کنارم پر کشید ورفت .تو یک روز سرد زمستونی اوایل اسفند ما را برای همیشه تنها گذاشت و رفت .حالا دیگه با شروع زمستون دلم میگیره بهمن که میاد غصه هام بیشتر میشه هی روزها را می شمارم تا به دوم اسفند می رسم .خاطرات تلخ اون روز سرد جلوی چشمام مثل پرده سینما صحنه به صحنه اش رد میشه و بازم اعماق قلبمو به یاد روزهای دورهم بودن و پدر مهربانی که خیلی راحت از دستش دادم می اندازه.حالا بعد اون سال شب چهارشنبه سوری که میشه همه به یادش دورهم تو حیاط خونه اش جمع میشیم و آشی که مادر پخته را می خوریم، اما دیگه نه کسی حال و حوصله آتیش روشن کردن داره و نه کسی وقت پیدا کردن صندوق چوبی شکسته را .دم غروب همه دور هم جمع میشن واسه پدر فاتحه ای می خونن و یادشو ، علاقه اشو با تعریفهائی که ازش می کنن زنده نگه می دارن.اما پدر برای من خیلی فراتر از چهارشنبه سوری و آش و آتیش چهارشنبه سوری بود.پدر برام مفهوم صداقت و محبت بود الان که فکر میکنم یادم نمی آد ازش دروغ شنیده باشم یا حرفی پشت سر کسی یا اهانت به کسی. صداقت و راستگوئی شرط اول همه کارهاش بود با سختی هائی که کشید کانون گرمی را برای همه ما مهیا کرده بود هنوز بعد از چند سال جای خالیش ،خودشو تو خونه نشون میده.قاب عکسش رو دیوار باهام حرف میزنه و تسبیح دونه درشت قرمزش که تا لحظه آخر تو دستای مهربونش بود بالا سر قاب عکسش آویزونه و هر کسی می خواد ذکر بگه و صلوات بفرسته برش می داره اما همه می دونن جاش دوباره همون بالاست و باید به میخ دیوار آویزون بشه. جاش خیلی برام خالیه .خیلی براش دلتنگم جوری که خیلی وقتا به خودم میگم خوبه الان برم خونه و بابا را ببینم اما یهو یادم میافته دیگه برای دیدن و بوئیدنش و برای درکنارش نشستن و شنیدن صدای گرمش خیلی دیره.حالا دلتنگش که میشم میرم سر مزارش.اما هنوز که هنوزه داغ دلم مثل روزهای اول که رفته بود تازه است .از دور که قبرشو می بینم چشمه اشکم جاری میشه.دیگه همه می دونن تا چند دقیقه گریه نکنم آروم نمیشم. اوائل تا قصد می کردیم بریم سر مزار بابا پسر کوچکم بهم می گفت مامان گریه نکنیها.منم میگفتم باشه .اما هیچ وقت نتونستم سر قولم بمونم .حالا دیگه اونم فهمیده که در این مورد نمی تونه از من قولی بگیره چون عکس پدر با اون چشمهای مهربونش منو میبره به روزهای خیلی دور که همیشه دلم میخواست بمونن و تموم نشن. بالا سر مزار پدر مزار عزیر دیگه ای از افراد خانواده امون هست که داغ اون بدتر از داغی که پدر به دلمون گذاشت ذره ذره وجودم می سوزونه و آب می کنه.مزار برادری مهربان و دلسوز که دست بی رحم زمونه جوونیشو پر پر بی رحمی خودش کرد.حالا دیگه میدونم که فکر ، غصه و داغ مرگ داداش مهربونم بود که خیلی زود پدرو هم با خودش برد و ما رو حسابی تنهای تنها کرد. مطمئنم که جای هر دوشون تو بهشت پاک خداست.
سه شنبه 87 بهمن 15 , ساعت 8:53 صبح
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]